کارگران کلمبیایی قسمت هشتم
...نامه دالیلا فکر مارییو را سخت به خود مشغول کرده بود ، مارییو هم از همان روزی که پدرش دستگیر شده بود به فکر انتقام بود ، به فکر انتقام از ماموران دولت ، به فکر انتقام از خود دولت ، به فکر انتقام از نمایندگان مجلس و بیش از همه به فکر انتقام از مردمی بود که ظلم را قبول کرده اند. در راهی خاکی در حاشیه شهر راه می رفت... در آن روز ها برخی از جوانان در مناطق محروم اقدام به دیوار نویسی می کردند ، جمله ای را در دیوار مشاهده کرد ، آن جمله را بر دیوار یک خانه نوشته بودند و صاحب خانه همزمان که به نویسندگان آن فحش می داد داشت با رنگی سفید آن را پاک می کرد ، مارییو آن را خواند ، نوشته بودند : (( بزرگترین دشمنان آزادی بردگانی هستند که از وضع خود راضی اند...)) مارییو قبلا نیز این را شنیده بود ، در آن نوشته دیوار هیچ اشاره ای به صاحب سخن نشده بود ولی مارییو قبلا شنیده بود که این سخن از یک انقلابی کوبایی به نام چه گوارا است.
این سخن قبلا تاثیری بر او نگذاشته بود ولی اکنون حسی به او دست داده بود که وصف ناپذیر بود
ولی مارییو این حس های خود را سرکوب کرد و نخواست کاری کند که زود پشیمانی به بار آورد لذا او تصمیم گرفت چند مدت دیگر به این مسئله فکر کند.
چند روز بعد وقتی او اتاق کار پدرش را که از زمان دستگیر شدن او همان جور باقی مانده بود و از زمان فوت کردنش هم به اتاق خاطرات تبدیل شده بود را مرتب می کرد متوجه دفتر خاطرات پدرش شد ، دفتر خاطراتی که همه بُعد های زندگی پدر را از بعد مخفی گرفته تا آشکار و بعد میان این دو را در بر می گرفت... مارییو ذوق زده شد و دفتر را جهت خواندن روی میز اتاق گذاشت، صفحه اول را ورق زد و اشکی از چشمانش بر روی دفتر افتاد در صفحه اول عکسی از کودکی مارییو بود که کارلس آن را به صفحه اول دفتر خاطراتش سنجاق کرده بود ، در صفحه دوم او مقدمه ای نیز نوشته بود مقدمه این چنین بود : ((دفتر خاطرات کارلس ... من کارلس هستم یک کارگر فقیر ، یک همسر و یک پدر که برای یک لقمه نان باید از صبح تا شب در شرایط سخت برای رفاه بی عرضه های ثروتمند ، کسانی که پول را به ارث برده اند وهیچگونه آگاهی از راه به دست آمدن آن ندارند کار کنم...))
مارییو در حال خواندن کتاب به خواب رفت و پس از مدتی طولانی برای اولین بار پدرش را در خواب دید ، پدرش در خواب اضطراب داشت و سخنی را مدام تکرار می کرد : ((جسدِ آرماندو ، جسدِ آرماندو...))
مارییو از خواب پرید و به یاد آورد که دولت از دادن جسد آرماندو به خانواده اش امتناع کرده بود...
#ادامه_دارد
#یاشار_کرمی
این سخن قبلا تاثیری بر او نگذاشته بود ولی اکنون حسی به او دست داده بود که وصف ناپذیر بود
ولی مارییو این حس های خود را سرکوب کرد و نخواست کاری کند که زود پشیمانی به بار آورد لذا او تصمیم گرفت چند مدت دیگر به این مسئله فکر کند.
چند روز بعد وقتی او اتاق کار پدرش را که از زمان دستگیر شدن او همان جور باقی مانده بود و از زمان فوت کردنش هم به اتاق خاطرات تبدیل شده بود را مرتب می کرد متوجه دفتر خاطرات پدرش شد ، دفتر خاطراتی که همه بُعد های زندگی پدر را از بعد مخفی گرفته تا آشکار و بعد میان این دو را در بر می گرفت... مارییو ذوق زده شد و دفتر را جهت خواندن روی میز اتاق گذاشت، صفحه اول را ورق زد و اشکی از چشمانش بر روی دفتر افتاد در صفحه اول عکسی از کودکی مارییو بود که کارلس آن را به صفحه اول دفتر خاطراتش سنجاق کرده بود ، در صفحه دوم او مقدمه ای نیز نوشته بود مقدمه این چنین بود : ((دفتر خاطرات کارلس ... من کارلس هستم یک کارگر فقیر ، یک همسر و یک پدر که برای یک لقمه نان باید از صبح تا شب در شرایط سخت برای رفاه بی عرضه های ثروتمند ، کسانی که پول را به ارث برده اند وهیچگونه آگاهی از راه به دست آمدن آن ندارند کار کنم...))
مارییو در حال خواندن کتاب به خواب رفت و پس از مدتی طولانی برای اولین بار پدرش را در خواب دید ، پدرش در خواب اضطراب داشت و سخنی را مدام تکرار می کرد : ((جسدِ آرماندو ، جسدِ آرماندو...))
مارییو از خواب پرید و به یاد آورد که دولت از دادن جسد آرماندو به خانواده اش امتناع کرده بود...
#ادامه_دارد
#یاشار_کرمی
نظرات
ارسال یک نظر