متن کوتاه/ دوری از وطن

وقتی امیر از هرگونه دغدغه روزانه خود رها شد ، در کنار ساحل دریای مدیترانه دراز کشید و با چشمان بسته به صدای امواج دریا و نسیم گوش سپرد، او میان خواب و بیداری خود ناگهان خود را در میان بازاری دید ، شلوغ و پر سر و صدا ، در بازار پیرمردِ مهربان آجیل فروشی را مشاهده کرد و زنی سیاه پوشی را دید که درحال خریدن آجیل است در صدای شلوغی بازار ، صدای کوبیده شدن مس از سمت راسته ای که مس گران در آنجا بودند به گوش می رسید و حمالی که وسایل حمل کرد برای عبور از میان انبوه جمعیت ((یا الله )) (( یاالله)) می گفت، بوی غلیظ ادویه جات در سراسر بازار می پیچید و زنان مثل عاشقان در مقابل ویترین طلافروشی ها جمع شده بودند ، راسته های طولانی آجری خیلی دیدنی بود ، از میان سوراخ کوچکی که در میان گنبد های آجری وجود داشتند رنگ نیلی آسمان که کم کم تیره تر می شد دیده می شد ، فرش فروش ها لوکس تر از همه بازاریان به چشم می خوردند ، ناگهان صدای اذان در هوای بازار پیچید ، صدای موذن زاده اردبیلی بازار را جذاب تر می کرد و از سمتی دستفروشی به زبان ترکی آذربایجانی مردم را به خرید دعوت می کرد ، ناگهان کودکی آشنا را دید که از دست پدر و مادرش گرفته و در میان شلوغی بازار درحالی که به دور و بر نگاه  می کند راه می رفت ، این خود امیر بود ، کودکی اش...
امیر از خواب بیدار شد ، امواج دریای مدیترانه با سنگ های ساحل آنتالیا برخورد می کردند ، امیر چقدر دلتنگ شهری شده بود که در آن متولد شده بود ، کاش روزی می شد دوباره به آذربایجانِ ایران برگردد و  تبریزِ زیبا را ببیند ، اشکی از چشمانش جاری شد و جریان باد دریای مدیترانه سردی خاصی را در جای اشکش به وجود آورد
دل امیر در وطنش بود...

👤#یاشار_کرمی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کینه پناهی قسمت ششم

کینه پناهی فصل اول قسمت یازدهم