کارگران کلمبیایی قسمت دهم

.. پس از چندین روز به کمپ رسیدند ،مسافرت پیاده آنها در جنگل سخت بود و مارییو خسته از سفر بود وقتی به کمپ اصلی رسیدند به مارییو در آنجا اتاقی دادند تا خستگی سفر را در آن برطرف کند ، پارتیزان هایی که دالیلا با خود آورده بود و آنها را در مسیر تا کمپ مرکزی همراهی کرده بودند کلماتی را از زبان خود درآورده بودند که مارییو سخت درگیر آنها بود ، مارییو از زبان پارتیزان ها شنیده بود که اسم رهبر جنبش آرماندو است ، فکر این که این آرماندو همان آرماندو باشد او را عذاب می داد ، اگر این همان آرماندو بود پس عامل کشته شدن پدرش هم آرماندو بود ، آرماندو بود که از اول در نقش یک جنبشی ساده پیش پدر او آمده و او را به جنبش کارگری دعوت کرده بود ! پس آرماندو  یک دروغ گو بود ! یک دوستِ خائن برای پدر مارییو!
در این فکر بود که مارییو خوابش برد و وقتی روز بعد از خواب بیدار شد دیگر تصمیم خود را گرفته بود اگر می فهمید آرماندو همان آرماندو است باید انتقام می گرفت!
دالیلا پس از مدتی به اتاق او آمد و بساط صبحانه را در اتاق مارییو پهن کرد ولی مارییو بی مقدمه سوال خود را از دالیلا در مورد رهبریت جنبش و نام او پرسید و گفت: (( آیا پدرته؟ ))
دالیلا که اصلا انتظاری نسبت به چنین سوالی نداشت گفت : (( نه ، این چه حرفیه می گی؟ از کجا درآوردی؟ ))
مارییو که لرزش صدای دالیلا و همچنین حرکت چشمان او را احساس کرده بود فهمید او دروغ می گوید ، چندین قدم به دالیلا نزدیک شد ، دست او را گرفت و گفت : (( راستش را بگو! پدرته ؟ ))
جوابی نیامد مارییو تند تر پرسید : ((گفتم پدرته؟ ))
دالیلا به سمت پنجره برگشت و با صدایی شبیه داد زدن و مخلوط با گریه گفت : (( آری پدرمه ، آری، راحت شدی؟ ))
مارییو فورا از اتاق بیرون رفت ، احساسات در مارییو مخلوط شده بود به سوی جنگل می دوید ! دالیلا که به در رسیده بود از آنجا داد زد : (( مارییو نرو! حداقل یک لحظه ...)) مارییو سرعتش را کاهش داد ولی نتوانست به سمت دالیلا برگردد ، زیرا داشت گریه می کرد ولی نمی توانست این را در درون دنیای غرور مرداگی خود حل کند!
پارتیزان های جنبش همگی از کار خود دست کشیده و به آنها نگاه می کردند - دالیلا از همان جایی که بود ادامه داد : ((مارییو هر چه می کنی آزادی ولی بدان ، این نکته را بدان که اگر همه چیز هم دروغ بود ، عشق من به تو دروغ نبود ))
صدای گریه مارییو بلند تر شد ، طوری که دیگر همه فهمیدند او دارد گریه می کند ، مارییو به سرعت به داخل جنگل رفت و از دید محو شد ...
مارییو  زخم خورده و  ناراحت در درون جنگل به فکر فرو رفته بود ، او هم از دولت زخم خورده بود و هم از جنبش ، او اکنون به این فکر می کرد که باید اکنون جنبشی تاسیس شود که هم مقابل ظلم و ترور جنبش کارگری و سرخ ایستادگی کند و هم در مقابل دیکتاتوری دولت.
او باید جمعی تشکیل می داد تا از زخم خوردن دیگرانی مثل خودش جلوگیری کند...


#پایان

👤#یاشار_کرمی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کینه پناهی قسمت ششم

کینه پناهی فصل اول قسمت یازدهم