کارگران کلمبیایی
کارگران کلمبیایی رمانی است با موضوع سیاسی و آمریکای جنوبی که توسط یاشار کرمی نوشته شده و در تلگرام در کانال
منتشر می گردد
تاکنون تا قسمت نهم منتشر شده است
قسمت اول
کارگران در شرایط طاقت فرسایی سالها بود که برای آبادی کلمبیا این کشور سرسبز تازه کشف شده در قاره آمریکا فعالیت می کردند
ولی بی عرضگی حاکمان و وعده هایی که آنها هربار می دادند و عمل نمی کردند به ناراحتی و انبوه غم کارگران که داشت به کوهستان و یواش یواش به سلسله کوه های غم تبدیل می شد می افزود
کارلُس چند سالی بود که از طریق غیر قانونی سوار شدن به کشتی باری از اسپانیا با هزاران امید به قاره نو مهاجرت کرده بود ، او هم اکنون در کلمبیا ساکن بود ولی به دست آوردن یک لقمه نان در این کشور تازه تاسیس به اندازه تاسیس یک کشور جدید سخت بود
کارلس برای روزانه دریافت چندین پزوی کلمبیایی مجبور بود در کارگاه های بزرگ کاری به ساخت و ساز این کشور تازه تاسیس بپردازد
کارلس در حین استراحت سیگار به دهان در ارتفاعی ایستاده بود و به انبوه کارگران مشغول نگاه می کرد
به آرماندو فکر می کرد ، او اخیرا ندای یک جنبش را به گوش او رسانده بود ، یک جنبش که با وعده های خوشرنگ و بو برای کارگران فعالیت می کرد...
ولی بی عرضگی حاکمان و وعده هایی که آنها هربار می دادند و عمل نمی کردند به ناراحتی و انبوه غم کارگران که داشت به کوهستان و یواش یواش به سلسله کوه های غم تبدیل می شد می افزود
کارلُس چند سالی بود که از طریق غیر قانونی سوار شدن به کشتی باری از اسپانیا با هزاران امید به قاره نو مهاجرت کرده بود ، او هم اکنون در کلمبیا ساکن بود ولی به دست آوردن یک لقمه نان در این کشور تازه تاسیس به اندازه تاسیس یک کشور جدید سخت بود
کارلس برای روزانه دریافت چندین پزوی کلمبیایی مجبور بود در کارگاه های بزرگ کاری به ساخت و ساز این کشور تازه تاسیس بپردازد
کارلس در حین استراحت سیگار به دهان در ارتفاعی ایستاده بود و به انبوه کارگران مشغول نگاه می کرد
به آرماندو فکر می کرد ، او اخیرا ندای یک جنبش را به گوش او رسانده بود ، یک جنبش که با وعده های خوشرنگ و بو برای کارگران فعالیت می کرد...
قسمت دوم
کارلس روز بعد در کارگاه به آرماندو که پیشنهاد جنبش کارگری را به او داده بود گفت: ((من به پیشنهادات تو به حد کافی فکر کردم ، علاقه مندم به جنبش بپیوندم ولی باید افراد زیادی این جنبش را پشتیبانی کنند تا منجر به پیروزی شود))
آرماندو ذوق زده جواب داد : ((نگران نباش ، سندیکای کارگری به زودی حمایت خود را از جنبش اعلام خواهد کرد... ))
بعد از ساعات طولانی کار که حسابی طاقت فرسا بود ، آرماندو به کارلس پیشنهاد کرد که با هم به جلسه ای بروند که سندیکای کارگری کلمبیا برای حقوق کارگران برگزار می کرد
کارلس با کمال میل قبول کرد،باهم به جلسه رفتند.
حکومت کلمبیا خطر را احساس کرده بود به همین دلیل افرادی را برای ساکت کردن کارگران به کار گرفته بود ، به جلسه سندیکا هم دو نفر مامور حکومتی فرستاده شده بود ، آنها وعده هایی را به کارگران حاضر در جلسه می دادند
وعده ها در نظر خوب بود، آرماندو که به قیافه کارلس نگاه می کرد متوجه شد که کم مانده کارلس حرف حکومتی ها را قبول کند.
از آن جلسه به بعد اخلاق کارلس کمی عوض شد، کارلس منتظر بود حکومت وعده هایش را عملی کند
همچنین او تجربه های بد کشور های انقلابی منطقه را نیز می دانست به همین دلیل فعلا تصمیم گرفته بود سکوت اتخاذ کند، همچنین افراد آن جنبش با برخی از اعتقادات مذهبی کلمبیایی ها مخالف بودند ، این مسئله نیز کارلس را از جنبش دور می کرد...
آرماندو ذوق زده جواب داد : ((نگران نباش ، سندیکای کارگری به زودی حمایت خود را از جنبش اعلام خواهد کرد... ))
بعد از ساعات طولانی کار که حسابی طاقت فرسا بود ، آرماندو به کارلس پیشنهاد کرد که با هم به جلسه ای بروند که سندیکای کارگری کلمبیا برای حقوق کارگران برگزار می کرد
کارلس با کمال میل قبول کرد،باهم به جلسه رفتند.
حکومت کلمبیا خطر را احساس کرده بود به همین دلیل افرادی را برای ساکت کردن کارگران به کار گرفته بود ، به جلسه سندیکا هم دو نفر مامور حکومتی فرستاده شده بود ، آنها وعده هایی را به کارگران حاضر در جلسه می دادند
وعده ها در نظر خوب بود، آرماندو که به قیافه کارلس نگاه می کرد متوجه شد که کم مانده کارلس حرف حکومتی ها را قبول کند.
از آن جلسه به بعد اخلاق کارلس کمی عوض شد، کارلس منتظر بود حکومت وعده هایش را عملی کند
همچنین او تجربه های بد کشور های انقلابی منطقه را نیز می دانست به همین دلیل فعلا تصمیم گرفته بود سکوت اتخاذ کند، همچنین افراد آن جنبش با برخی از اعتقادات مذهبی کلمبیایی ها مخالف بودند ، این مسئله نیز کارلس را از جنبش دور می کرد...
قسمت سوم
... کارلس هرچند هم باز به رویش نمی آورد ولی به فکر جنبش بود، آرماندو در این مدت به گروه بنیانگذاران جنبش کارگری پیوست در این حالت جنبش کارگری علیه دولت اقدام به فعالیت های فرهنگی می کرد ...
سال ها خیلی زود گذشت
دیگر کارلس پیرشده بود ولی برای یک لقمه نان باید باز شبانه روز کار می کرد به یادش وعده های آن جلسه آمد ، جلسه ای که سندیکا برگزار کرده بود ، در آن جلسه چه وعده هایی را شنیده بود ، به خود تاسف می خورد که دروغ ها را باور کرده بود
لحظه ای به آینده فرزندانش فکر کرد ، تصمیمش را گرفته بود به هر بهایی که می شد باید به جنبش می پیوست.
روز بعد به کارگاه نرفت ، به در منزل آرماندو در حاشیه شهر رفت ، آرماندو پس از پیوستن به جنبش از کار اخراج شده بود و در شرایط سختی زندگی می کرد.
بر خلاف انتظار کارلس ، آرماندو با گرمی از او استقبال کرد، گویی که سختی ها دل او را نرم تر کرده بودند، کارلس جریان را با آرماندو مطرح کرد و به جنبش پیوست، روز بعد به دلیل غیبتش تنبیه شد و تصمیم گرفته شد از حقوقش کسر گردد ولی عده ای که او را تعقیب کرده بودند ماجرا را به گوش رئیس کارگاه رساندند و او از کارش اخراج شد .
هفته بعد در جلسه جنبش مطرح شد که کارگران اخراج شده در مقابل پارلمان تجمع اعتراضی برگزار کنند ، در مقابل پارلمانی که ظاهرا نمایندگانش طرفدار مردم بودند ، تاریخ و زمان تجمع مشخص شد...
قسمت چهارم
.. تعیین کردند که اعضای جنبش پوستر های دعوت به اعتراض در مقابل پارلمان را بین مردم پخش کنند تا جمعیت زیادی به تجمع اعتراضی جلب شوند.
چندتا از پوستر ها را نیز به کارلس دادند ، با اینکه تاریخ تجمع با رای گیری در جلسه جنبش مشخص شده بود ولی پوستر ها قبلا چاپ شده بودند و تاریخ و ساعت نیز روی آن ها درج شده بود ، این مسئله ذهن کارلس را سخت به خود درگیر کرده بود که نکند عده ای در پشت پرده مدیریت جنبش را در دست دارند چون قبلا در اطلاعاتی هم که به صورت شایعه پراکنی توسط دولت در بین کارگران پخش می شد گفته می شد که اتحاد جماهیر شوروی می خواهد در کلمبیا یک دولت چپ تاسیس کند.
او در فکر این مسئله بود ولی به رویش نیاورد ، در جلسه بعدی شعار هایی که باید سر داده میشد نیز مشخص شد و دیگر کم کم داشت روز اعتراض فرا می رسید
کارلس نشسته بر روی صندلی خود در مقابل پنجره ای قهوه ای را می نوشید و به درختانی که جلوی پنجره را پوشانده بودند نگاه می کرد ، صدای تیک تاک ساعت خانه او را به یاد نزدیک شدن روز اعتراض می انداخت
زمان گذشت...
روز اعتراض فرا رسیده بود ، از جنبش ، پرچم و لباس های قرمز رنگی را به کارگران داده بودند ، همچنین بنر های قرمز رنگی را با خط زرد نوشته بودند ، کارلس به خانه آرماندو در حاشیه شهر می رفت ، او لباس قرمزش را زیر کاپشن و شلواری سیاه رنگ پنهان کرده بود ، به خانه آرماندو رسید و آرماندو هم آماده بود ، آن دو با هم به سمت میدانی که پارلمان کلمبیا در آن قرار داشت حرکت کردند
جمعیت زیادی در جلوی پارلمان بود ولی همه طوری رفتار می کردند که گویا از جریان خبر ندارند ، انبوهی از پلیس ضد شورش هم در جلوی ساختمان پارلمان مثل سد ایستاده بودند
ساعت اعتراض فرا رسید ، چند نفر توجهشان را جلب کرد ، آنها از جنبش بودند و با زبان اشاره فهماندند که همه لباس های خود را آشکار کنند و به یکجا جمع شوند ، همه همین کار را کردند و صدای شعار هم از همه جا بلند شد ، ناگهان میدان جلوی پارلمان قرمز رنگ شده بود و حتی خیابان های منتهی به میدان هم پر بود ، بر خلاف انتظار پلیس به جمع هنوز مداخله نکرده بود
در میان هیاهوی اعتراض ناگهان صدایی کارلس و آرماندو را در جای خود میخ کوب کرد
صدای انفجار...
چندتا از پوستر ها را نیز به کارلس دادند ، با اینکه تاریخ تجمع با رای گیری در جلسه جنبش مشخص شده بود ولی پوستر ها قبلا چاپ شده بودند و تاریخ و ساعت نیز روی آن ها درج شده بود ، این مسئله ذهن کارلس را سخت به خود درگیر کرده بود که نکند عده ای در پشت پرده مدیریت جنبش را در دست دارند چون قبلا در اطلاعاتی هم که به صورت شایعه پراکنی توسط دولت در بین کارگران پخش می شد گفته می شد که اتحاد جماهیر شوروی می خواهد در کلمبیا یک دولت چپ تاسیس کند.
او در فکر این مسئله بود ولی به رویش نیاورد ، در جلسه بعدی شعار هایی که باید سر داده میشد نیز مشخص شد و دیگر کم کم داشت روز اعتراض فرا می رسید
کارلس نشسته بر روی صندلی خود در مقابل پنجره ای قهوه ای را می نوشید و به درختانی که جلوی پنجره را پوشانده بودند نگاه می کرد ، صدای تیک تاک ساعت خانه او را به یاد نزدیک شدن روز اعتراض می انداخت
زمان گذشت...
روز اعتراض فرا رسیده بود ، از جنبش ، پرچم و لباس های قرمز رنگی را به کارگران داده بودند ، همچنین بنر های قرمز رنگی را با خط زرد نوشته بودند ، کارلس به خانه آرماندو در حاشیه شهر می رفت ، او لباس قرمزش را زیر کاپشن و شلواری سیاه رنگ پنهان کرده بود ، به خانه آرماندو رسید و آرماندو هم آماده بود ، آن دو با هم به سمت میدانی که پارلمان کلمبیا در آن قرار داشت حرکت کردند
جمعیت زیادی در جلوی پارلمان بود ولی همه طوری رفتار می کردند که گویا از جریان خبر ندارند ، انبوهی از پلیس ضد شورش هم در جلوی ساختمان پارلمان مثل سد ایستاده بودند
ساعت اعتراض فرا رسید ، چند نفر توجهشان را جلب کرد ، آنها از جنبش بودند و با زبان اشاره فهماندند که همه لباس های خود را آشکار کنند و به یکجا جمع شوند ، همه همین کار را کردند و صدای شعار هم از همه جا بلند شد ، ناگهان میدان جلوی پارلمان قرمز رنگ شده بود و حتی خیابان های منتهی به میدان هم پر بود ، بر خلاف انتظار پلیس به جمع هنوز مداخله نکرده بود
در میان هیاهوی اعتراض ناگهان صدایی کارلس و آرماندو را در جای خود میخ کوب کرد
صدای انفجار...
قسمت پنجم
...در یک لحظه همه جا به هم ریخت ، گرد و خاکی غلیظ همه جا را پر گرفت ، برگ های درختان به زمین ریختند و شیشه های ساختمان پارلمان و ساختمان های اطراف شکستند
خون قربانیان انفجار با خاک و برگ ها و تکه شیشه های شکسته به هم آغشته شد و جسد های تکه تکه شده معترضان و پلیس ها به اطراف پرتاب شد
کارلس و آرماندو خوشبختانه جان سالم به در برده بودند فقط آرماندو کمی از دست راستش زخمی شده بود ، هر دو روی زمین بودند ، کارلس از زمین بلند شد و پارچه ای را روی زخم آرماندو گذاشت ، از دور صدای آمبولانسی شنیده شد ، آمبولانس ها یکی پس از دیگری می رسیدند و زخمی ها را می بردند ، آرماندو را سرپا مداوا کردند و او با کارلس راهی خانه خود شد .
روز بعد کارلس در دکه کنار خیابانی بر روی روزنامه خواند : (( هدف اصلی جنبش تروریست مشخص شد))
روزنامه ای دیگر نوشته بود (( تروریست های آنارشیست در میدان پارلمان بمب گذاری کردند))
آن یکی هم که قبلا کمی طرفدار جنبش بود در دکه نبود ، آن را دولت جمع آوری کرده بود!
روز بعد دولت در میدان پارلمان خود تجمعی برپا کرده بود که همه در آن شعار (( مرگ بر آنارشیست)) و ((مرگ بر کمونیست)) سر می دادند
این واژه ها (کمونیست و آنارشیست) برای کارلس و آرماندو همچنین تقریبا برای همه مردم جدید بودند ، این واژه ها از واردات دولت بود!
در واقع عامل اصلی بمب گذاری مشخص بود و حتی خود مردم عادی نیز می دانستند ولی کسی جسارت به زبان آوردن حقیقت را نداشت
دولت هدفی از این کار نداشت جز سرکوب کلی مخالفان و جنبش کارگری ولی این کار زمینه ای را فراهم کرده بود که سالهای زیادی پشیمانی همراه خود می آورد ، پشیمانی برای دولت و دردسر و بدبختی طولانی برای مردم ... ولی کسی هنوز به این مسئله آگاه نبود
در جلسه بعدی جنبش ، پس از دعواها و چندین بار حمله اعضا به یک دیگر به قصد درگیری های فیزیکی، در نهایت تصمیم گرفته شد از این به بعد جنبش باید با دولت مبارزه مسلحانه کند ...
خون قربانیان انفجار با خاک و برگ ها و تکه شیشه های شکسته به هم آغشته شد و جسد های تکه تکه شده معترضان و پلیس ها به اطراف پرتاب شد
کارلس و آرماندو خوشبختانه جان سالم به در برده بودند فقط آرماندو کمی از دست راستش زخمی شده بود ، هر دو روی زمین بودند ، کارلس از زمین بلند شد و پارچه ای را روی زخم آرماندو گذاشت ، از دور صدای آمبولانسی شنیده شد ، آمبولانس ها یکی پس از دیگری می رسیدند و زخمی ها را می بردند ، آرماندو را سرپا مداوا کردند و او با کارلس راهی خانه خود شد .
روز بعد کارلس در دکه کنار خیابانی بر روی روزنامه خواند : (( هدف اصلی جنبش تروریست مشخص شد))
روزنامه ای دیگر نوشته بود (( تروریست های آنارشیست در میدان پارلمان بمب گذاری کردند))
آن یکی هم که قبلا کمی طرفدار جنبش بود در دکه نبود ، آن را دولت جمع آوری کرده بود!
روز بعد دولت در میدان پارلمان خود تجمعی برپا کرده بود که همه در آن شعار (( مرگ بر آنارشیست)) و ((مرگ بر کمونیست)) سر می دادند
این واژه ها (کمونیست و آنارشیست) برای کارلس و آرماندو همچنین تقریبا برای همه مردم جدید بودند ، این واژه ها از واردات دولت بود!
در واقع عامل اصلی بمب گذاری مشخص بود و حتی خود مردم عادی نیز می دانستند ولی کسی جسارت به زبان آوردن حقیقت را نداشت
دولت هدفی از این کار نداشت جز سرکوب کلی مخالفان و جنبش کارگری ولی این کار زمینه ای را فراهم کرده بود که سالهای زیادی پشیمانی همراه خود می آورد ، پشیمانی برای دولت و دردسر و بدبختی طولانی برای مردم ... ولی کسی هنوز به این مسئله آگاه نبود
در جلسه بعدی جنبش ، پس از دعواها و چندین بار حمله اعضا به یک دیگر به قصد درگیری های فیزیکی، در نهایت تصمیم گرفته شد از این به بعد جنبش باید با دولت مبارزه مسلحانه کند ...
قسمت ششم
زیاد طول نکشید که پس از تصمیم جنبش به فعالیت مسلحانه چندین حادثه تروریستی نیز در کلمبیا به وقوع پیوست که برخی ها را جنبش عهده دار شد ، کارلس و آرماندو در چنین اقداماتی شرکت نکرده بودند ، اما جنبش می خواست آنها را هم به چنین اقداماتی تشویق کند
چند روز بعد ماموران به همه جای شهر ریختند و اعضای جنبش را دستگیر کردند ، آرماندو در خانه خود دستگیر شد و کارلس هم در خانه خود، عده اندکی از اعضای جنبش توانستند به بیرون از شهر فرار کنند.
دولت با عجله اقدام به محاکمه اعضای جنبش می کرد ، چهار روز بعد از دستگیری کارلس در روزنامه ی دولتی که هر روز به زندانیان می دادند خواند : (( امروز عده ای دیگر از تروریست ها اعدام شدند نام اعدامیان به شرح زیر است 1-آرماندو دیاگو... 2- ...)) او در جای خود میخکوب شد ، دستانش به لرزه در آمد و اشکی از چشمش بیرون آمد... آرماندو... آنها آرماندو را تیرباران کرده بودند...
روز ها به سرعت می گذشت ، کارلسِ پیر دیگر تحمل نداشت ، از سویی دوری از خانواده او را عذاب می داد و از سویی غم آرماندو ،او در گوشه ای از اتاق انفرادی خود در زندان دراز کشیده بود و به پنجره ی کوچکی که در بالای دیوار قرار داشت و رنگ آبی آسمان دیده می شد نگاه می کرد ، سرودی را تلفظ می کرد ، سرودی ایتالیایی ، او آن سرود را در جلسات جنبش شنیده بود ، ایتالیایی بلد نبود ولی معنی چیز هایی را که در سرود بود به او گفته بودند ، او هنگام خواندن سعی می کرد کلمات ایتالیایی را درست تلفظ کند
او می خواند:
Una mattina mi son svegliato,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
Una mattina mi son svegliato,
e ho trovato l'invasor.
یک روز از خواب برخاستم
آه خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!
یک روز از خواب برخاستم
دشمن همه جا را گرفته بود
O partigiano, portami via,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
O partigiano, portami via,
ché mi sento di morir.
ای مبارز مرا با خود ببر
آه خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!
ای مبارز مرا با خود ببر
زیرا شهادت را نزدیک میبینم
E se io muoio da partigiano,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
E se io muoio da partigiano,
tu mi devi seppellir.
اگر به عنوان یک مبارز کشته شدم
آه خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!
اگر به عنوان یک مبارز کشته شدم
تو باید مرا به خاک بسپاری...
او لحظه ای دستش را بالا برد به سوی پنجره بعد آه بلندی کشید... دستش به زمین افتاد ، چشمانش گشاد شد و بدنش آرام ، او مُرده بود...
چند روز بعد ماموران به همه جای شهر ریختند و اعضای جنبش را دستگیر کردند ، آرماندو در خانه خود دستگیر شد و کارلس هم در خانه خود، عده اندکی از اعضای جنبش توانستند به بیرون از شهر فرار کنند.
دولت با عجله اقدام به محاکمه اعضای جنبش می کرد ، چهار روز بعد از دستگیری کارلس در روزنامه ی دولتی که هر روز به زندانیان می دادند خواند : (( امروز عده ای دیگر از تروریست ها اعدام شدند نام اعدامیان به شرح زیر است 1-آرماندو دیاگو... 2- ...)) او در جای خود میخکوب شد ، دستانش به لرزه در آمد و اشکی از چشمش بیرون آمد... آرماندو... آنها آرماندو را تیرباران کرده بودند...
روز ها به سرعت می گذشت ، کارلسِ پیر دیگر تحمل نداشت ، از سویی دوری از خانواده او را عذاب می داد و از سویی غم آرماندو ،او در گوشه ای از اتاق انفرادی خود در زندان دراز کشیده بود و به پنجره ی کوچکی که در بالای دیوار قرار داشت و رنگ آبی آسمان دیده می شد نگاه می کرد ، سرودی را تلفظ می کرد ، سرودی ایتالیایی ، او آن سرود را در جلسات جنبش شنیده بود ، ایتالیایی بلد نبود ولی معنی چیز هایی را که در سرود بود به او گفته بودند ، او هنگام خواندن سعی می کرد کلمات ایتالیایی را درست تلفظ کند
او می خواند:
Una mattina mi son svegliato,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
Una mattina mi son svegliato,
e ho trovato l'invasor.
یک روز از خواب برخاستم
آه خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!
یک روز از خواب برخاستم
دشمن همه جا را گرفته بود
O partigiano, portami via,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
O partigiano, portami via,
ché mi sento di morir.
ای مبارز مرا با خود ببر
آه خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!
ای مبارز مرا با خود ببر
زیرا شهادت را نزدیک میبینم
E se io muoio da partigiano,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
E se io muoio da partigiano,
tu mi devi seppellir.
اگر به عنوان یک مبارز کشته شدم
آه خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!
اگر به عنوان یک مبارز کشته شدم
تو باید مرا به خاک بسپاری...
او لحظه ای دستش را بالا برد به سوی پنجره بعد آه بلندی کشید... دستش به زمین افتاد ، چشمانش گشاد شد و بدنش آرام ، او مُرده بود...
قسمت هفتم
...صد ها و ده ها خانواده در کلمبیا یکی از اعضای خود را در آن روز ها به چنین علت هایی از دست دادند، عده ای اعدام میشدند و عده ای هم به دلیل شرایط ناجور زندان ها از بین می رفتند ، شماری هم قربانی بمب گذاری ها و حملات مسلحانه جنبش می شدند، روز بعد مُردن کارلس با نامه ای که یک افسر دولت به خانه او برد ، پسر و زن کارلس از خبر غمبار مرگ کارلس با خبر شدند...
پسر کارلس از روی خشم به روی افسر هجوم آورد و با چندین ضربه مشت به صورت او چهره او را خونین کرد ولی افسر با او برخوردی نکرد و با متانت جلوی او ایستاد...
زن کارلس پسرش را ساکت کرد و او را به داخل خانه بود، روز بعد کارلس را در سکوتی به خاک سپردند جز فامیل نزدیک کارلس هیچ کسی به دلیل ترس از دولت در مراسم خاکسپاری شرکت نکرده بود، در مراسم خاکسپاری ، دختر آرماندو ،یعنی دالیلا نیز بود...
مارییو پسر کارلس از همان اول که دالیلا دختر آرماندو را در میهمانی هایی که پدرش با خانواده آرماندو برگزار می کرد دیده بود عاشق او بود، چند روز قبل تر از دستگیری پدرهایشان هم به او ابراز علاقه کرده بود ولی اتفاقات ناگوار بعد چندین مدت بود که به میان آنها فاصله انداخته بود، پس از مراسم خاکسپاری مارییو و دالیلا چندین بار در کافه ای در مرکز شهر باهم ملاقاتی کردند، رابطه آنها خیلی مثبت پیش می رفت ، در میان صحبت گاه در مورد عقیده های پدرهایشان و راه انتقام از ظالمان و... هم بحثی می کردند ولی این مسئله در برابر نگاه های عاشقانه آنها به یکدیگر در بُعد دوم قرار می گرفت، این چنین پیش می رفت که دالیلا ناگهان ناپدید شد ، دیگر به سر قرار ها نرسید و جواب نامه های مارییو را هم نداد ، مارییو پس از دو سه هفته برای فهمیدن مسئله به خانه آنها رفت ...
ولی چیزی که مارییو دید ، او را در جای خود میخکوب کرد، خانه دالیلا یا همان خانه آرماندو به مخروبه تبدیل شده بود و هیچ نشانی از زندگی در آنجا نبود...
ماه ها همچنان می گذشت و زخم عشق مارییو عمیق تر می شد ، در همین حالت مادرش هم بیمار شد و درگذشت ، مادرش را هم در کنار مزار پدرش کارلس دفن کردند ، وقتی مارییو به خانه برگشت متوجه نامه ای شد که در جلوی در خانه بود ، مارییو نامه را با عجله باز کرد چون بخشی از احساسات او آن روز طوری بود که گویا عشقش را دوباره پیدا می کرد!!! آری نامه از دالیلا بود... دالیلا در نامه یک عذرخواهی طولانی نوشته بود و ضمن تسلیت گویی به مارییو به او پیام مهمی نیز می داد ، دالیلا در نامه نوشته بود که برای گرفتن انتقام خون پدرش به جنبش پیوسته است و به یکی از کمپ های جنبش در جنگل پناه برده است، جنبش از زمان آغاز مبارزه مسلحانه با دولت در جای جای کشور از جمله کوهستان ها و جنگل ها یعنی جاهایی که کنترل دولت ضعیف بود کمپ هایی تاسیس کرده بود و نیروهای نظامی خود را در آن تربیت می داد ، دالیلا ، مارییو را هم به این کمپ فرا می خواند...
...صد ها و ده ها خانواده در کلمبیا یکی از اعضای خود را در آن روز ها به چنین علت هایی از دست دادند، عده ای اعدام میشدند و عده ای هم به دلیل شرایط ناجور زندان ها از بین می رفتند ، شماری هم قربانی بمب گذاری ها و حملات مسلحانه جنبش می شدند، روز بعد مُردن کارلس با نامه ای که یک افسر دولت به خانه او برد ، پسر و زن کارلس از خبر غمبار مرگ کارلس با خبر شدند...
پسر کارلس از روی خشم به روی افسر هجوم آورد و با چندین ضربه مشت به صورت او چهره او را خونین کرد ولی افسر با او برخوردی نکرد و با متانت جلوی او ایستاد...
زن کارلس پسرش را ساکت کرد و او را به داخل خانه بود، روز بعد کارلس را در سکوتی به خاک سپردند جز فامیل نزدیک کارلس هیچ کسی به دلیل ترس از دولت در مراسم خاکسپاری شرکت نکرده بود، در مراسم خاکسپاری ، دختر آرماندو ،یعنی دالیلا نیز بود...
مارییو پسر کارلس از همان اول که دالیلا دختر آرماندو را در میهمانی هایی که پدرش با خانواده آرماندو برگزار می کرد دیده بود عاشق او بود، چند روز قبل تر از دستگیری پدرهایشان هم به او ابراز علاقه کرده بود ولی اتفاقات ناگوار بعد چندین مدت بود که به میان آنها فاصله انداخته بود، پس از مراسم خاکسپاری مارییو و دالیلا چندین بار در کافه ای در مرکز شهر باهم ملاقاتی کردند، رابطه آنها خیلی مثبت پیش می رفت ، در میان صحبت گاه در مورد عقیده های پدرهایشان و راه انتقام از ظالمان و... هم بحثی می کردند ولی این مسئله در برابر نگاه های عاشقانه آنها به یکدیگر در بُعد دوم قرار می گرفت، این چنین پیش می رفت که دالیلا ناگهان ناپدید شد ، دیگر به سر قرار ها نرسید و جواب نامه های مارییو را هم نداد ، مارییو پس از دو سه هفته برای فهمیدن مسئله به خانه آنها رفت ...
ولی چیزی که مارییو دید ، او را در جای خود میخکوب کرد، خانه دالیلا یا همان خانه آرماندو به مخروبه تبدیل شده بود و هیچ نشانی از زندگی در آنجا نبود...
ماه ها همچنان می گذشت و زخم عشق مارییو عمیق تر می شد ، در همین حالت مادرش هم بیمار شد و درگذشت ، مادرش را هم در کنار مزار پدرش کارلس دفن کردند ، وقتی مارییو به خانه برگشت متوجه نامه ای شد که در جلوی در خانه بود ، مارییو نامه را با عجله باز کرد چون بخشی از احساسات او آن روز طوری بود که گویا عشقش را دوباره پیدا می کرد!!! آری نامه از دالیلا بود... دالیلا در نامه یک عذرخواهی طولانی نوشته بود و ضمن تسلیت گویی به مارییو به او پیام مهمی نیز می داد ، دالیلا در نامه نوشته بود که برای گرفتن انتقام خون پدرش به جنبش پیوسته است و به یکی از کمپ های جنبش در جنگل پناه برده است، جنبش از زمان آغاز مبارزه مسلحانه با دولت در جای جای کشور از جمله کوهستان ها و جنگل ها یعنی جاهایی که کنترل دولت ضعیف بود کمپ هایی تاسیس کرده بود و نیروهای نظامی خود را در آن تربیت می داد ، دالیلا ، مارییو را هم به این کمپ فرا می خواند...
قسمت هشتم
ادامه داستان #کارگران_کلمبیایی... (8)
...نامه دالیلا فکر مارییو را سخت به خود مشغول کرده بود ، مارییو هم از همان روزی که پدرش دستگیر شده بود به فکر انتقام بود ، به فکر انتقام از ماموران دولت ، به فکر انتقام از خود دولت ، به فکر انتقام از نمایندگان مجلس و بیش از همه به فکر انتقام از مردمی بود که ظلم را قبول کرده اند. در راهی خاکی در حاشیه شهر راه می رفت... در آن روز ها برخی از جوانان در مناطق محروم اقدام به دیوار نویسی می کردند ، جمله ای را در دیوار مشاهده کرد ، آن جمله را بر دیوار یک خانه نوشته بودند و صاحب خانه همزمان که به نویسندگان آن فحش می داد داشت با رنگی سفید آن را پاک می کرد ، مارییو آن را خواند ، نوشته بودند : (( بزرگترین دشمنان آزادی بردگانی هستند که از وضع خود راضی اند...)) مارییو قبلا نیز این را شنیده بود ، در آن نوشته دیوار هیچ اشاره ای به صاحب سخن نشده بود ولی مارییو قبلا شنیده بود که این سخن از یک انقلابی کوبایی به نام چه گوارا است.
این سخن قبلا تاثیری بر او نگذاشته بود ولی اکنون حسی به او دست داده بود که وصف ناپذیر بود
ولی مارییو این حس های خود را سرکوب کرد و نخواست کاری کند که زود پشیمانی به بار آورد لذا او تصمیم گرفت چند مدت دیگر به این مسئله فکر کند.
چند روز بعد وقتی او اتاق کار پدرش را که از زمان دستگیر شدن او همان جور باقی مانده بود و از زمان فوت کردنش هم به اتاق خاطرات تبدیل شده بود را مرتب می کرد متوجه دفتر خاطرات پدرش شد ، دفتر خاطراتی که همه بُعد های زندگی پدر را از بعد مخفی گرفته تا آشکار و بعد میان این دو را در بر می گرفت... مارییو ذوق زده شد و دفتر را جهت خواندن روی میز اتاق گذاشت، صفحه اول را ورق زد و اشکی از چشمانش بر روی دفتر افتاد در صفحه اول عکسی از کودکی مارییو بود که کارلس آن را به صفحه اول دفتر خاطراتش سنجاق کرده بود ، در صفحه دوم او مقدمه ای نیز نوشته بود مقدمه این چنین بود : ((دفتر خاطرات کارلس ... من کارلس هستم یک کارگر فقیر ، یک همسر و یک پدر که برای یک لقمه نان باید از صبح تا شب در شرایط سخت برای رفاه بی عرضه های ثروتمند ، کسانی که پول را به ارث برده اند وهیچگونه آگاهی از راه به دست آمدن آن ندارند کار کنم...))
مارییو در حال خواندن کتاب به خواب رفت و پس از مدتی طولانی برای اولین بار پدرش را در خواب دید ، پدرش در خواب اضطراب داشت و سخنی را مدام تکرار می کرد : ((جسدِ آرماندو ، جسدِ آرماندو...))
مارییو از خواب پرید و به یاد آورد که دولت از دادن جسد آرماندو به خانواده اش امتناع کرده بود...
...نامه دالیلا فکر مارییو را سخت به خود مشغول کرده بود ، مارییو هم از همان روزی که پدرش دستگیر شده بود به فکر انتقام بود ، به فکر انتقام از ماموران دولت ، به فکر انتقام از خود دولت ، به فکر انتقام از نمایندگان مجلس و بیش از همه به فکر انتقام از مردمی بود که ظلم را قبول کرده اند. در راهی خاکی در حاشیه شهر راه می رفت... در آن روز ها برخی از جوانان در مناطق محروم اقدام به دیوار نویسی می کردند ، جمله ای را در دیوار مشاهده کرد ، آن جمله را بر دیوار یک خانه نوشته بودند و صاحب خانه همزمان که به نویسندگان آن فحش می داد داشت با رنگی سفید آن را پاک می کرد ، مارییو آن را خواند ، نوشته بودند : (( بزرگترین دشمنان آزادی بردگانی هستند که از وضع خود راضی اند...)) مارییو قبلا نیز این را شنیده بود ، در آن نوشته دیوار هیچ اشاره ای به صاحب سخن نشده بود ولی مارییو قبلا شنیده بود که این سخن از یک انقلابی کوبایی به نام چه گوارا است.
این سخن قبلا تاثیری بر او نگذاشته بود ولی اکنون حسی به او دست داده بود که وصف ناپذیر بود
ولی مارییو این حس های خود را سرکوب کرد و نخواست کاری کند که زود پشیمانی به بار آورد لذا او تصمیم گرفت چند مدت دیگر به این مسئله فکر کند.
چند روز بعد وقتی او اتاق کار پدرش را که از زمان دستگیر شدن او همان جور باقی مانده بود و از زمان فوت کردنش هم به اتاق خاطرات تبدیل شده بود را مرتب می کرد متوجه دفتر خاطرات پدرش شد ، دفتر خاطراتی که همه بُعد های زندگی پدر را از بعد مخفی گرفته تا آشکار و بعد میان این دو را در بر می گرفت... مارییو ذوق زده شد و دفتر را جهت خواندن روی میز اتاق گذاشت، صفحه اول را ورق زد و اشکی از چشمانش بر روی دفتر افتاد در صفحه اول عکسی از کودکی مارییو بود که کارلس آن را به صفحه اول دفتر خاطراتش سنجاق کرده بود ، در صفحه دوم او مقدمه ای نیز نوشته بود مقدمه این چنین بود : ((دفتر خاطرات کارلس ... من کارلس هستم یک کارگر فقیر ، یک همسر و یک پدر که برای یک لقمه نان باید از صبح تا شب در شرایط سخت برای رفاه بی عرضه های ثروتمند ، کسانی که پول را به ارث برده اند وهیچگونه آگاهی از راه به دست آمدن آن ندارند کار کنم...))
مارییو در حال خواندن کتاب به خواب رفت و پس از مدتی طولانی برای اولین بار پدرش را در خواب دید ، پدرش در خواب اضطراب داشت و سخنی را مدام تکرار می کرد : ((جسدِ آرماندو ، جسدِ آرماندو...))
مارییو از خواب پرید و به یاد آورد که دولت از دادن جسد آرماندو به خانواده اش امتناع کرده بود...
قسمت نهم
ادامه داستان #کارگران_کلمبیایی (9)
این مسئله که دولت از دادن جسد آرماندو به خانواده اش خودداری کرده بود برای مارییو عجیب بود ، چرا که مارییو قبلا شک کرده بود که خانواده آرماندو از مردن او چنان هم ناراحت نشده بودند، مارییو درخواست دالیلا برای پیوستن به جنبش را قبول کرد و برای دالیلا نامه ای نوشت و در آن نامه ضمن اعلام موافقت خود با پیوستن به جنبش که آن زمان ها دیگر به گروه تروریستی تبدیل شده بود بیان کرد که می خواهد به زودی به یکی از کمپ های جنبش که می شناخت و در نزدیکی یک روستای جنگلی بود پناهنده خواهد شد...
چند روز بعد وقتی مارییو آمادگی کامل را در خود احساس کرد به این کمپ پناهنده شد ، در کمپ با او با ملایمت رفتار کردند و او در کمال آرامش یک شب را در آنجا گذراند ولی روز بعد شماری زیادی ناگهان به اتاقی که به او داده بودند ریخته و او را از خواب بیدار کردند و با بستن دست هایش او را به پیش رئیس آن کمپ بردند ، مارییو هر چقدر هم که جریان نامه دالیلا را به وی توضیح داد ولی او قبول نکرد و گفت تا زمانی که صداقتش به جنبش ثابت نشود نمی تواند در وظیفه های اصلی جنبش باشد در ضمن او باید در آموزش های سخت نظامی هم در این مدت شرکت کند...
مارییو ناچار پذیرفت... این صورت خاکستری جنبش بود ، کار شبانه روز به بهانه آموزش نظامی ، از وعده هایی که جنبش در شهر سر میداد اینجا خبری نبود، با اینکه اصلا علت تاسیس جنبش جلوگیری از کارِ بدون مزد کارگران و دفاع از حقوق آنان بود ولی در کمپ جنبش هیچ چیز این طور پیش نمی رفت...
وعده جنبش یک نظامی بود که هیچ کس در آن از نظر طبقاتی فرقی نداشته باشد ولی در اینجا هم یک عده زورگو بودند و یک عده مظلوم، حال اینجا بهانه جنبشی ها این بود که چون به حکومت کامل نرسیده ایم باید اینچنین کنیم و به زودی پس از اینکه انقلابمان در کلمبیا سراسری شد ، شرایط دگرگون خواهد شد، این را دیگر مارییو به خوبی می توانست دریابد که این چیزی نبود جز یک شعار دروغین که می توانستند با این شعار و امثال آن جلوی لرزش صندلی های رهبران جنبش را بگیرند همان کاری که دولت برای جلوگیری از لرزش تخت حاکمان و سرمایه داران می کرد...
روز ها به دلیل کار شبانه روز به جنبش به سختی می گذشت تا اینکه در یک روز دالیلا با چند جنبشی دیگر مارییو را به کمپی که خودشان در آن بودند و آن کمپ اصطلاحا کمپ مرکزی جنبش نامیده می شد انتقال دهند، آنها باید تا آن کمپ پیاده راه می رفتند... در مسیر یکی از پارتیزان های جنبش آهنگی انقلابی اسپانیایی را زمزمه می کرد...
El Ejército del Ebro,
rumba la rumba la rumba la.
El Ejército del Ebro,
rumba la rumba la rumba la
Una noche el río pasó,
¡Ay Carmela! ¡Ay Carmela!
Una noche el río pasó,
¡Ay Carmela! ¡Ay Carmela!
Y a las tropas invasoras,
rumba la rumba la rumba la.
Y a las tropas invasoras,
rumba la rumba la rumba la
Buena paliza les dio,
¡Ay Carmela! ¡Ay Carmela!
Buena paliza les dio,
¡Ay Carmela! ¡Ay Carmela!
این مسئله که دولت از دادن جسد آرماندو به خانواده اش خودداری کرده بود برای مارییو عجیب بود ، چرا که مارییو قبلا شک کرده بود که خانواده آرماندو از مردن او چنان هم ناراحت نشده بودند، مارییو درخواست دالیلا برای پیوستن به جنبش را قبول کرد و برای دالیلا نامه ای نوشت و در آن نامه ضمن اعلام موافقت خود با پیوستن به جنبش که آن زمان ها دیگر به گروه تروریستی تبدیل شده بود بیان کرد که می خواهد به زودی به یکی از کمپ های جنبش که می شناخت و در نزدیکی یک روستای جنگلی بود پناهنده خواهد شد...
چند روز بعد وقتی مارییو آمادگی کامل را در خود احساس کرد به این کمپ پناهنده شد ، در کمپ با او با ملایمت رفتار کردند و او در کمال آرامش یک شب را در آنجا گذراند ولی روز بعد شماری زیادی ناگهان به اتاقی که به او داده بودند ریخته و او را از خواب بیدار کردند و با بستن دست هایش او را به پیش رئیس آن کمپ بردند ، مارییو هر چقدر هم که جریان نامه دالیلا را به وی توضیح داد ولی او قبول نکرد و گفت تا زمانی که صداقتش به جنبش ثابت نشود نمی تواند در وظیفه های اصلی جنبش باشد در ضمن او باید در آموزش های سخت نظامی هم در این مدت شرکت کند...
مارییو ناچار پذیرفت... این صورت خاکستری جنبش بود ، کار شبانه روز به بهانه آموزش نظامی ، از وعده هایی که جنبش در شهر سر میداد اینجا خبری نبود، با اینکه اصلا علت تاسیس جنبش جلوگیری از کارِ بدون مزد کارگران و دفاع از حقوق آنان بود ولی در کمپ جنبش هیچ چیز این طور پیش نمی رفت...
وعده جنبش یک نظامی بود که هیچ کس در آن از نظر طبقاتی فرقی نداشته باشد ولی در اینجا هم یک عده زورگو بودند و یک عده مظلوم، حال اینجا بهانه جنبشی ها این بود که چون به حکومت کامل نرسیده ایم باید اینچنین کنیم و به زودی پس از اینکه انقلابمان در کلمبیا سراسری شد ، شرایط دگرگون خواهد شد، این را دیگر مارییو به خوبی می توانست دریابد که این چیزی نبود جز یک شعار دروغین که می توانستند با این شعار و امثال آن جلوی لرزش صندلی های رهبران جنبش را بگیرند همان کاری که دولت برای جلوگیری از لرزش تخت حاکمان و سرمایه داران می کرد...
روز ها به دلیل کار شبانه روز به جنبش به سختی می گذشت تا اینکه در یک روز دالیلا با چند جنبشی دیگر مارییو را به کمپی که خودشان در آن بودند و آن کمپ اصطلاحا کمپ مرکزی جنبش نامیده می شد انتقال دهند، آنها باید تا آن کمپ پیاده راه می رفتند... در مسیر یکی از پارتیزان های جنبش آهنگی انقلابی اسپانیایی را زمزمه می کرد...
El Ejército del Ebro,
rumba la rumba la rumba la.
El Ejército del Ebro,
rumba la rumba la rumba la
Una noche el río pasó,
¡Ay Carmela! ¡Ay Carmela!
Una noche el río pasó,
¡Ay Carmela! ¡Ay Carmela!
Y a las tropas invasoras,
rumba la rumba la rumba la.
Y a las tropas invasoras,
rumba la rumba la rumba la
Buena paliza les dio,
¡Ay Carmela! ¡Ay Carmela!
Buena paliza les dio,
¡Ay Carmela! ¡Ay Carmela!
ادامه دارد
با تگ #کارگران_کلمبیایی منتشر کنید
اینستاگرام نویسنده : www.instagram.com/yashar.karami

نظرات
ارسال یک نظر